دلبستگی آفت آدمیزاد است

دلت که بند باشد پایت هم نای رفتن ندارد. بار و بندیلت را که ببندی و عازم ناکجا آباد باشی(مانند این روزهای من) می‌فهمی که خراب شدن همه دنیایت به چند لحظه هم نمی‌کشد.
و بعد، بعدی‌ها می‌آیند و دنیایشان را روی همان خرابه‌های تو می‌سازند. همانطور که تو روی خرابه‌های قبلی‌ها ساختی. دلبستگی آفت آدمیزاد است و آنهایی که جایی بند نمی‌شوند، قهرمان‌های دنیای من هستند. که چیزی نمی‌سازند و چیزی خراب نمی‌کنند. می‌روند و می‌روند و رفتن کار همیشه‌شان است. رفتن خودش شعر است...

رفتن خودش شعر است

رفتن را بیشتر دوست دارم. از چی؟ نمی دانم! بیشتر دوست دارم. رفتن حس بهتری دارد از همه چی. آنهایی که می روند مانند یک شعر می مانند. حتی نه بهانه یک شعر. رفتن خودش یک شعر است. رفتن... رفتن...رفتن.
و همینطور باید بروی. رفتن را باید تکرار کنی. نباید بایستی. اگر بایستی همه چی لو می رود. معلوم می شود تو قهرمان نیستی. دیگر هیچوقت بخشی از یک شعر نخواهی بود. اگر رفتن را ادامه ندهی می شوی یکی از همان آدم هایی که ماندند و به آنهایی که در حال رفتن هستند اشاره می کنند.
رفتن خودش شعر است. رفتن...رفتن...رفتن

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟

یک لشگر آدم هوار می شوند سرت.
یکی شان اهل کار و کاسبی است. می خواهد شب و روزش را با کار پر کند.
یکی شان احساساتی است. خیلی زود عاشق می شود. خیلی سخت دل می کند.
یکی شان بی خیال دنیاست. حالی می کند روز و شب تنها باشد. برای خودش زندگی کند.
دیگری رفیق باز است. اهل مرام بازی و اینجور حرفاست.
یکی شان کودک است. مدام پی بازی گوشی است.
یکی شان فلان. یکی شان بهمان ....
و تو مجبوری با همه شان کنار بیای. با همه شان بجوشی. با همه خوب باشی. دل همه را به دست بیاوری.
اما یک روز، خسته می شوی. دیگر توانش را نداری. هفت تیر را دستت می گیری و کمر به قتل همه شان می بندی. بعد از یک روز تعطیل خونین که همه شان را قتل عام کردی، می نشینی روی تخت کنار بالکن در حالی که تهی هستی. تهی... دیگر هیچ کس نیست. دیگر حتی خودت هم نیستی. تمام آدم هایت را کشتی و برای اینکه از عذاب وجدان رها شوی، در یک خواب عمیق فرو می روی. یک سفر دور. تنها. بدون هیچکدام از آدم هایت.
و این آغاز آزادی است.
پ.ن: بال وقتی قفس پر زدن چلچله‌هاست!

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک...

می‌گویم همه چی تمام شد

و این اوج دلتنگی است

پ.ن: گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک؟

من یقین دارم که در رگ های من، خون هیچ رسولی یا امامی نیست

این امامزاده

خیلی وقت است شفا نمی‌دهد

که اگر می‌خواست بدهد

خودش محتاج‌تر بود

حالا که می روی ...

ناگفته نماند

دوستت داشتم

بی تو

تمام می شوم

در یکی از این شب های

بی تو!

چون تو جانان منی

و غم

سینه را زخم می زند

و قلب را می فشارد؛

کم کم

راه گلو را می گیرد

و تو را از من می ستاند

آن روز که نمی خندی

حتما گل های رازقی

به سوگ خورشید نشسته اند

 پ.ن: بیا که تو به ز لعل نگار و خنده ی جام

 حکایتی است که عقلش نمی کند تصدیق

پر می کشم به جانب هم بغض هر شبم

آدم ها را حذف می کنی

خاطره هایشان را چی؟


پ.ن: آیینه ای که هیچ زمانش غبار نیست

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

افسانه هزار و یک شب می بافم

با گیسوانت


پ.ن: که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس

همهمه

اعوجاج ها

چقدر شبیه صدای تو شده اند

این روزها


پ.ن: صدای تو رادوست دارم

جهان در صدای تو آبی است

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

و غریب منم

که حتی در سرزمین رویاهایم

کسی مرا نمی شناسد

(نقطه)


پ.ن: گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

به یاد لعل تو و چشم مست میگونت

سلام؛

و شب به خیر

تمام خاطرات مشترک

خوب بخوابید!

مردانگی

مرد باش

بگو نامردی کردم!

هر آمدنی رفتنی دارد

نگفته بودم؟

بهانه هایت را بهایی نیست

فقط برو...

ولی افتاد مشکل ها

اتفاقا وقتی خیلی دوستش داری

وقتی عاشقشی

باید بکشی کنار

پ.ن: پسندم هرچه را جانان پسنده

آری، آغاز دوست داشتن است  

شب شعر گرفته اند

شاعران خیالم

چشم در چشم تو


سقف آسمان کوتاه

باران که نیست

ستاره هم محلمان نمی گذارد

تهی شدن

دو قدم مانده به مرگ

خدا را دیدم!